سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اندیشه پاک با نگاه برهنه

 

روزی حضرت عیسی(ع) همراه حواریون (شاگردانش) از شهری می گذشته که اشیاء قیمتی توجه یارانشو جلب میکه تا اینکه به هم پیشنهاد میدن که بیشتر جستجو کنن تا شایدگنج بیشتری پیدا کردن!
حضرت عیسی فرمود: شما به جستجویتان بروید اما من داخل شهر میروم تا در آنجا به دنبال گنج بگردم . در شهر با پسری آشنا شد که تنگدست بود و زیرک و با فراست اما فقیر و عاشق دختر پادشاه و روی رفتن خواستگاری دختر پادشاه رو هم نداشت!
حضرت  عیسی به او گفت: فردا به قصر برو و به درباریان اعلان کن که به خواستگاری دختر پادشاه آمده ام
جوان هم همین کارو کرد اما همه مسخره اش کردن؛ درباریان به اون جوان گفتند : برو با جواهرات و یاقوت برگرد ؛آن وقت دختر را به تو میدهیم .
جوان برگشت نزد حضرت عیسی و گفت : ای پیامبر خدا ، به گمانم با این کار خود رامضحکه درباریان ساخته ام. حضرت عیسی لبخندی زد و فرمود: صبور باش جوان ، برو و هر چقدر میتوانی سنگ و کلوخ بردار و بیاور؛ ساعتی بعد جوان به خانه آمدو حضرت عیسی فرمود: اکنون این سنگها به اراده خداوند به جواهرات تبدیل شده و آنها را فردا برای پادشاه ببر
فردای آن روز جوان با جواهرات به قصر رفت و پادشاه در حالی که با تعجب نگاه میکرد ؛ گفت: برو و گوهر بیشتری با خود بیاور!
جوان اندوهگین نزد حضرت بازگشت و ایشان دوباره همون پیشنهاد رو دادن.
جوان دوباره جواهر بردو و پادشاه ازین کار جوان مات و مبهوت مونده و جویای حقیقت شد. وقتی نام عیسی بن مریم (س)رو از زبان جوان شنید ؛ دخترشو به خاطر احترام به پیامبر خدا به عقد آن جوان درآورد و تموم تخت پادشاه یشو به اون داد.
روزها گذشت و ماموریت حضرت عیسی تموم شد ؛ جوان برای وداع نزد پیامبر خدا رفت و از حضرت پرسید؛ تو که توانایی داری و مرا از تنگدستی اسف باری به چنین تخت باشکوهی رساندی پس خود چراازین موقعیت بهره نمی جویی؟
عیسی(ع) پاسخ داد:
دانشمند  الهی و هر کس که از پستی و فنای امور دنیوی با خبر است هرگز به چنین امور سطحی تن در نخواهد داد؛ من در مقام قرب خداوند به چنان لذت معنوی دست یافته ام که لذات دنیوی در برابرش به پشیزی نمی ارزد.
جوان  که باشنیدن این کلام بهت زده شده بود؛ گفت: اگر چنین است پس چگونه بهترین را برای خود انتخاب کردی و مرا در چنین مهلکه ای گرفتار ساختی ؟
عیسی(ع) گفت : خواستم تو را امتحان کنم و آمادگیت را بر ترک ظواهر دریابم.
جوان خلعت پادشاهی را از تن  در آورد و قسمتی از راه را تا بیرون شهر با حضرت رفت؛ یاران عیسی(ع) با دیدن پیامبر گنجینه شونو نشون دادند و عیسی (ع) به جوان اشاره کردو گفت ؛  این بود آن گنجی که من در پی اش بودم
(1)
توی دنیای امروز اگه کمی به دور و برمون نگا کنیم به یه همچین گنجایی برمیخوریم و حتما هم طبیعیه که توی هر دینی ازین گنجا پیدا میشه و میتونیم مثلا با این عنوان لحاظ کنیم ؛ گنجای عیسوی ، گنجای محمدی پسند! اما اصلش اینه که از گنجای اصیل دین و آیینمون به حقیقت ناب دین برسیم و خیلی عمیق روی معارف دینیمون کار کنیم تا انشالله بری از هرگونه تخطئه و سفسطه و مغلطه باشه


نوشته شده در جمعه 90/4/17ساعت 7:9 عصر توسط مهدی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak